پارت ۸۲

صبح، نور ملایمی از پنجره افتاده بود تو اتاق. ات آروم چشماشو باز کرد و بدون اینکه جونگ‌کوکو بیدار کنه، از تخت پایین اومد. کمی لنگ می‌زد ولی خودشونو کنترل می‌کرد. رفت آشپزخونه، کتریو گذاشت روی گاز و شروع کرد صبحونه درست کردن.

یه چند دقیقه بعد، جونگ‌کوک با موهای آشفته و نیمه‌خواب‌آلود اومد نزدیک، کنار در ایستاد و نگاهش کرد.
– «چرا بیداری؟» صدای آرام و خسته‌ای داشت.
– «دارم صبحونه درست می‌کنم.»
جونگ‌کوک اومد نزدیک‌تر، گفت: «لازم نبود… می‌تونستی بخوابی.»
ات با یه لبخند کمرنگ جواب داد: «تو هم می‌تونستی بخوابی.»
– «من بیدار شدم چون جات خالی بود.»
ات یه لحظه بهش نگاه کرد ولی چیزی نگفت و مشغول کارش شد.

بعد از صبحونه، صدای در اومد. جونگ‌سو پشت در بود و گفت: «آماده شید، می‌ریم خرید لباس جشن.»

ات گفت: «من که لباس دارم… ولی میام همراهیتون.»
جونگ‌کوک و ات آماده شدن که برن، اما جونگ‌سو گفت: «صبر کنید یه کم… یونا هم قراره بیاد.»
با نارضایتی اضافه کرد: «وقتی مامان فهمید داریم می‌ریم خرید، گفت یونا هم باید بیاد. الان مجبوریم تحملش کنیم.»
ات آروم گفت: «باشه، اشکالی نداره.» و دم در منتظر موند.

بعد حدود نیم ساعت، یونا رسید و با یه حالت مغرورانه وارد شد. سلامی سرد کرد و رفت سمت ماشین. سه زن عقب نشستند، جونگ‌کوک و تهیونگ جلو. فضای ماشین کمی ساکت و سنگین بود.
دیدگاه ها (۱)

پارت ۸۳

لباس تهکوک ات و جونگ سو

پارت ۸۱

پارت ۸۰

رمان عشق و نفرت پارت ۱۰تهیونگ :ولی چی جیا:خب من لباسم تهیونگ...

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط